خاطره روز دخمل
سلام
می خام خاطره روز دخترم رو بگم
من و مامان و بابام روز دختر رفتیم بیرون
رفتیم
و
رفتیم
و
رفتیم
بعد بابام پیش یکی از دوستاش که واسش کارت ویزیت چاپ کرده بود رفت (بابام تو کار خدمات چاپی هم هست ماشالا رست هر چی کار بود کشیده 😂)
اونجا یه لباس فروشی بود
من یه سوییشرت خوشمل و ناناز صورتی پیداکردم
توجه: یک ساعت داشتم واسش تو مغازه می گشتم😅
بعد بازم شک داشتم
بابام گفت برو اتاق پروو ببین اندازته ، بهت میاد بعد اگه خوب بود بهم بگو
گفتم باشه
و به سمت اتاق پروو
پوشیدمش
خیلی خوشمل شودم
بعد رفتیم
و
رفتیم
و
رفتیم
بابام گفت بریم بستنی بخوریم
من گفتم یخ دربهشت بخوریم
مامانم گفت یخ دربهشت بستنی بخوریم
بعد همه موافق بودند
و رفتیم و خوردیم
عه
بابام طالبی برداشت و لباسشم همین رنگی بود
من و مامانم تمشک برداشتیم که لباسامون هم همین رنگی بودن
بعد خوردن یه اتوبوس رد شد
تصویر ما روش افتاده بود
بابام گفت خوانواده شیک نظرخواه
بعد رفتیم همینطوری گشتیم و گشتیم و گشتیم
خب
خیلی خوش گذشت
تا یه خاطره دیگه و یه پست دیگه
بای
تابستان رو به همه تبریک میگوییم