زمستان بود روزی یک گل صورتی رنگی در امد مردم همه تعجب کرده بودند روزها گذشت روزی ان گل باز شد وقتی باز شد دختری از توی گل بیرون امد او یک پری بود چون در فصل بهار به دنیا امده بود ان را دختر بهاری نامیدند یک جادو گر در ان شهر زندگی میکرد ان جادوگر نصفه شب امد و ان گل را دزدید انرا سالها بزرگ کرد یک روز پریهایی از اسمان امدند تا از دختر بهاری نگهداری کنند اما تا جادوگر این موضوع را فهمید دختر بهاری را به یک پروانه تبدیل کرد تا پریها نتوانند او را پیدا کنند قشنگ بود ??? ...